عشق بورزیدتابه شماهم عشق بورزند
داستانک
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
همه چی هس بیا تووووووو
جوانان ایرانی
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه چی و آدرس bigtex.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 12157
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تصادفی -->

نويسندگان
باربی

آرشيو وبلاگ
خرداد 1391
ارديبهشت 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : باربی

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»




نظرات شما عزیزان:

mehrnaz
ساعت23:42---27 ارديبهشت 1391
گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟


گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟


گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟


گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟


گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟





وبت عالیه به من هم سر بزن خوشحال میشم اگر داستان هام رو دوست داشتی بگو تا بیشتر بزارم .دوست داشتی بلینکیم.



پاسخ:یلی خوشحال شدم ممنونم


mehrnaz
ساعت23:41---27 ارديبهشت 1391
گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟
گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟
گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟
گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟
گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟

وبت عالیه به من هم سر بزن خوشحال میشم اگر داستان هام رو دوست داشتی بگو تا بیشتر بزارم .دوست داشتی بلینکیم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: